در دوران نوجوانى يك روز دايى مرا براى خريدن كباب فرستاد، وقتى نوبت من رسيد، صداى اذان مسجد بلند شد.
به كبابى گفتم: من مىروم نمازم را مىخوانم و بعد مىآيم. كبابى
گفت: اگر برگردى بايد آخر صف بايستى تا دوباره نوبتت برسد! گفتم: عيبى ندارد.
رفتم و نمازم را خواندم و برگشتم و دوباره آخر صف ايستادم تا نوبتم برسد.
بالاخره كباب را گرفتم و رفتم منزل. دايى پرسيد: پسر كجا بودى؟ چرا اينقدر دير كردى؟ گفتم: من بايد نمازم را اول وقت مىخواندم و به همين خاطر دير شد.
گفت: خيلى خوب بيا جلو! و يك كشيده زد درِ گوش من. گفتم: هر چه مىزنيد بزنيد، اما مشى من اين است كه نماز اول وقت بخوانم.
منبع: ز ملک تا ملکوت؛ مجموعه آثار مرحوم آیتالله حقشناس تهرانی ص 2